زمانی که انسان به سن خاصی میرسد جزوی از تاریخ میشود. تاریخ شرح وقایع گذشته است، و تکتکِ هر لحظهٔ هست را به بود تبدیل میکند! پارهای از زندگی خاطرات جالبی هستند که میتوان آنها را داستان نامید. در زیر دو داستان میآیند که به دلیل استثنائی بودن، و یا حداقل کمی متفاوت بودن آنها، به داستان تبدیل شدهاند. نخستین داستان در شش سالگی من روی داد که به تفصیل در اینجا میآید. سپس به داستان دیگری میپردازم که در همان سال اتفاق افتاد و آن آغاز ورود من به مدرسه و تحصیل بود. این دو داستان را تا به آنجا که به خاطر میآورم نقل میکنم.ا
تابستان سال هزار و سیصد و سی و هفت بود.مادرم خانهدار بود و غذا میپخت و بچهها را، که پنج نفر بودیم، تر و خشک میکرد.در ضمن نظافت خانه را، که اگر درست به خاطر بیاورم دو طبقه بود و بین چهار تا پنج اتاق داشت، به عهده گرفته بود. البته چند کمک هم داشت. به عنوان مثال شخصی بود که هر روز برایمان نان میخرید، و زمانی که مادرم به سایر مایحتاج خانگی احتیاج داشت،
آنها را نیز ابتیاع میکرد
و در منزل به مادرم تحویل میداد. ولی خرید نان روزانه بود. این شخص پس از تحویل نان گاهی مرا با خودش به ادارهٔ پدرم میبرد و من تا زمانی که کار پدرم خاتمه مییافت و با هم به خانه بازمیگشتیم در ادارهٔ او وقت میگذراندم، که این وقت گذرانی بازی در حیاط اداره
و صحبت با همکاران او بود.ا
یکی از آن روزها، زمانی که از محل کار پدرم به خانه باز میگشتیم، پدرم اظهار کرد که میخواهد یک عکس حرفهای در یک عکّاسخانه از من بگیرد. آنگاه مرا به یک آتلیهٔ عکاسی برد. عکاس از دیدن پدرم خوشحال شد و بسیار به او احترام گذاشت و مرا روی یک صندلی نشاند و از من عکس گرفت. عکسی که ضمیمهٔ این مقاله هست همان عکس است. بعدها پی بردم که دلیل اینکه عکاس به پدرم بسیار احترام گذاشت این بود که آنها سالها بود که یکدیگر را میشناختند. در واقع، این عکاس زمانی یک دزد بوده و پدرم او را دستگیر و به زندان انداخته بود! او در زندان نقاشی میکرده و چهرهٔ دیگران، از جمله چهرهٔ پدرم را کشیده بود، که هنوز هم این چهرهپردازی موجود است.
پدرم که متوجه میشود که او شخص هنرمندی است از او قول میگیرد که اگر دیگر کار خلاف قانون انجام ندهد، به او کمک کند که شغل آبرومندی داشته باشد. او هم قول میدهد، و پدرم از نظر مالی به او کمک میکند که یک آتلیهٔ عکاسی دایر کند. این داستان را به این دلیل نقل کردم که در ضمن گفته باشم که در آن زمان و در شهرستانی که جمعیتش کمتر از نصف جمعیت امروز بود، اکثر کسانی که در سازمانهای دولتی، و بخصوص در سازمانهای دولتی شهرستانهای کوچک آن زمان، کار میکردند یکدیگر را میشناختند و روابط بطور کلی تنگاتنگ و اعتماد اشخاص به یکدیگر، باز هم به دلیل همین شناخت، بیشتر از امروزه روز بود.ا
دومین داستان به
بیش از شصت و شش سال پیش، یا دقیقتر بگویم، هفتصد
و نود و پنج ماه پیش بازمیگردد! این خاطرهٔ نخستین روز
مدرسهٔ من، یعنی آغاز ماه مهر بود. برای
یک طفل شش ساله که از بدو تولد بیشتر اوقاتش را
در خانهٔ پدری
و با مادر گذرانده است،
چرا که در آن زمان مادر همیشه در خانه بود و علاوه بر
پخت و پز و نگاهداری از خانه، بچهها را
تر و خشک میکرد، وارد
محیط جدیدی چون
مدرسه شدن تحول بزرگی بود.ا
از زمانی که به خاطر میآورم همهٔ فامیل و آشنایان مرا به نامی صدا میزدند که هنوز هم از آن استفاده میکنم. نمیدانم چند ساله بودم که کشف کردم که اشخاص علاوه بر نام کوچک، نام خانوادگی نیز دارند، و نام خانوادگی خود را یاد گرفتم.
این آگاهی احتمالا قبل از سن شش سالگی بود، چون زمانی که به مدرسه رفتم نام و نام فامیلم را میدانستم. دلیل
اینکه این اطلاعات را میدهم در ادامهٔ این داستان کشف خواهد شد.ا
و اما بازگردیم به داستان اصلی. من به سنّی رسیده بودم که باید به دبستان میرفتم. در آن زمان کودکستان نبود، حداقل در مکانی که ما زندگی میکردیم نبود، و دوران تحصیل از دبستان آغاز میشد.
بسیار خوشحال بودم که آنقدر بزرگ شده بودم که مثل خواهر و برادر به مدرسه میرفتم. شخصی، که نمیدانم چه کسی بود و شاید آن کسی بود که مرا به ادارهٔ پدرم میبرد، مرا تحویل اولیای دبستان داد. سپس مرا به کلاسم، که کلاس اول بود، راهنمائی کردند. خوشحال و خندان در کلاس نشسته بودم، و چون کسی را نمیشناختم منتظر شدم که معلم وارد شود و درس را شروع کند.ا
نخستین وظیفهٔ معلم پس از ورود به کلاس حضور و غیاب شاگردان بود. سپس او دفتری را که روی میز مقابلش قرار داشت باز کرد و اعلام کرد که میخواهد حضور و غیاب انجام دهد، و به این منظور هر گاه نام شخصی را خواند، با گفتنِ حاضر، آن شخص حضور خود را اعلام کند. سپس آغاز به خواندن اسامی در آن لیست کرد. پس از آنکه او آخرین اسم را خواند و دفتر را بست، تعجب کردم که نام مرا نخواند. البته چون من به سیستم وارد نبودم حدس زدم که شاید قرار نبوده است که نام همهٔ کسانی را که در کلاس بودند بخواند، و یا فکر میکردم که شاید بعضی از شاگردان از جمله خود من در لیست دیگری میبودیم که بعداً خواهد خواند. امروزه رسم بر این است که پس از حضور و غیاب، معلم از شاگردان میپرسد که اگر کسی در کلاس هست که نامش خوانده نشده اعلام کند. احتمالا در آن زمان چنین رسمی نبود.
به هر حال، معلم پس از خواندن اسامی، آن لیست را به دفتر مدرسه فرستاد. چون همه چیز برای من جدید بود، مانند سایر شاگردان به دقت به حرفهای آقای معلم گوش میدادم. پس از مدتی یکی از کارمندان دفتر مدرسه وارد کلاس شد و با معلم به صحبت پرداخت. سپس او به شخصی که بیرون از کلاس بود اشاره کرد و آن شخص وارد کلاس شد. گفتن این نکته ضروری است که صبح روز مدرسه پدر و مادرم به من یادآوری کرده بودند که هیچ کدام از بستگانم را در طول روز نخواهم دید و پس از پایان کلاسها منتظر شخصی که مرا به مدرسه برده بود بمانم تا با او به خانه بازگردم. این مطلب را به خاطر داشتم و انتظار دیدار بستگانم را در طول روز و در مدرسه نداشتم. ولی با کمال تعجب دیدم که شخصی که بیرون از کلاس بود و به او اشاره کردند که وارد شود پدرم بود!ب
شاید باید این نکته را نیز تکرار کرد که که تا روز اول مدرسه، همیشه یکی از افراد خانواده با من بود و من هیچگاه تنها نبودم.
ولی در آن روز به من تاکید شده بود که تا زمانی که زنگ آخر را زدند و معلم شاگردان را مرخص کرد باید در مدرسه میماندم، و سپس شخصی که میشناختم مرا از مدرسه برمیداشت و به خانه میبرد. بنابراین،
هیچ انتظار دیدار پدرم، و یا شخص دیگری را که میشناختم در کلاسم نداشتم.ب
از خوشحالیِ دیدار پدرم از جایم بلند شدم. بنابراین، همینکه پدرم وارد شد مرا دید و با انگشتش مرا به آن دو نفر نشان داد.
معلم با خوشروئی رو به من کرد و پرسید که چرا موقعی که از روی دفتر حضور و غیاب میکرد و اسم مرا خواند نگفتم حاضر. در این لحظه متوجه شدم که اشکالی پیش آمده و گویا من این اشکال را به وجود آورده بودم. کمی مضطرب شدم و با لکنت زبان پاسخ دادم که او هیچگاه اسم مرا از روی دفترش نخوانده بود. آقای معلم اسمی را که برایم آشنا نبود، و به دنبال آن نام فامیل مرا خواند و گفت: مگر اسمت این نیست. دوباره با لکنت زبان پاسخ دادم که اسم نخست اسم من نبود، ولی اسم فامیل شبیه نام فامیل من بود. در این لحظه پدرم با خنده صحبت ما را قطع کرد و اظهار داشت که او میدانست که چه شده و اجازه خواست که شرح دهد که اشکال در کجا بوده و چگونه میشد آنرا بر طرف کرد.ا
پدرم توضیح داد که نامی که مرا با آن صدا میزدند با نامی که در شناسنامهام بود تفاوت داشت. زمانی که من به دنیا آمدم برایم یک اسم مذهبی، نامی دو کلمهای که البته نام پدر بزرگم نیز بود، برایم انتخاب کرده بودند و آن نام را فقط در شناسنامهام گذاشته بودند. ولی تصمیم گرفتند که مرا با نام دیگری که پیشنهاد دائیام بود صدایم کنند. سپس پدرم قول داد که مرا در این مورد توجیه کند که چنین اشکالی تکرار نشود. تا آنروز هیچوقت کسی نام شناسنامهای مرا بکار نبرده بود، و به این دلیل من هیچگاه از وجود این نام اطلاعی نداشتم. البته در آن لحظه من هنوز هم از داستان سر در نمیآوردم، و گرچه پس از رفتن پدرم معلم گفت که هر موقع آن اسم را شنیدم پاسخ دهم، ولی نمیدانستم دلیلش چیست.ب
پس از آنکه از مدرسه به خانه رفتم به من توضیح دادند که اسم من همان بود که همیشه صدایم میزدند و باید به آن اسم پاسخ میدادم. ولی به دلایل مذهبی اسم دیگری برایم انتخاب کرده بودند که آن اسم قانونی بود.
بنابر این، در موارد قانونی و اداری مرا با آن اسم میخواندند و من میبایست آن اسم را نیز به یاد میداشتم. بنابراین، به من تاکید کردند که در مدرسه اسم من همان اسم مذهبی میبود، و کسانی که در مدرسه بودند از اسمی که مرا در خانه صدا میزدند آگاهی نداشتند، و باید آن نام مذهبی را همواره بخاطر میسپردم. برای آنکه مطمئن شوند که پاسخگوی خواهم بود، گفتند که این یک موهبت الهی است که من دو نام دارم و باید از این بابت خوشحال باشم که من یکی از معدود کسانی هستم که با دو نام شناخته میشوم.ب
از پدرم جویا شدم که چه شد که او به مدرسهٔ من آمد، و او توضیح داد که مدیر مدرسه که او را میشناخت و پدرم به او هشدار داده بود که من آنروز به مدرسه خواهم رفت، پس ازمشاهدهٔ نام من در دفتر به عنوان غایب، به پدرم زنگ میزند، و پدرم به سرعت خودش را به مدرسه میرساند.ا
البته من خام شدم و همیشه خوشحال بودم که با دو اسم شناخته میشدم. تا اینکه در همان مدرسه، در خانه، و در جامعه بطور کلی با مذهب اسلام آشنا شدم و از آن نام عربی که البته اسم قانونی من نیز بود تنفر پیدا کردم و در اولین فرصت سعی کردم که آن نام را به اسمی که صدایم میزدند تغییر دهم. گرچه این تصمیم و اقدام من پس از به سن قانونی رسیدن و در زمان شاه، و نه در حکومت ملاها، بود ولی گفتند که نمیتوانستم اسم مذهبی را که در شناسنامه داشتم عوض کنم. البته چون نام من دو کلمهای بود اجازه دادند که یکی از آن دو نام را حذف کنم، که البته این کار را کردم. بقول معروف، کاچی به از هیچی! این بود خاطرهٔ نخستین روز مدرسهٔ من.ب
No comments:
Post a Comment