تکه هائی از اشعار شاعران که به مادر نسبت داده یا در مورد مادر گفته شده است در زیر میآیند. اگر از شاعری بیشتر از یک قطعه آمده است، قطعهها با فاصله از هم جدا شده اند. لازم به تکرار است که هر قطعه نمونهٔ کوتاهی از اشعار بلندتر هستند
ایرج میرزا
ایرج میرزا
تمام حاصلش از زحمت این است
که دارد یک پسر بیچاره مادر
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
داد معشوقه به عاشق پيغام
كه كند مادر تو با من جنگ
آه دست پسرم يافت خراش
آه پاي پسرم خورد به سنگ
پروین اعتصامی
مادرم مرد و مرا در يم دهر
چو يکي کشتي بي لنگر کرد
آسمان خرمن اميد مرا
ز يکي صاعقه ، خاکستر کرد
مادرم بال و پرم بود و شکست
مرغ پرواز به بال و پر کرد
من سيه روز نبودم ز ازل
هر چه کرد ، اين فلک اخضر کرد
فرزند ، ز مادر است خرسند
بیگانه کجا و مهر مادر
من کجا بوسه ي مادر ديدم
اشک بود آنکه ز رويم بوسيد
اشک بود آنکه ز رويم بوسيد
خرم آن طفل که بودش مادر
روشن آن ديده که رويش مي ديد
مادرم گوهر من بود ز دهر
زاغ گيتي ، گهرم را دزديد
رهی معیری
آسودگی از محن ندارد مادر
آسایش جان و تن ندارد مادر
دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش
ورنه غم خویشتن ندارد مادر
سعدی
جوانی سر از رأی مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
تو آنی که از یک مگس رنجه ای
که امروز سالار و سرپنجه ای
سنایی
گر بدین سیرت بخواباند ترا ناگاه مرگ
پس ز آتش بایدت بالین و بستر داشتن
ای سنایی وارهان خود را که نازیبا بود
دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن
سهراب سپهری
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی
مادری دارم ، بهتراز برگ درخت
دوستانی, بهتر از آب روان
مادرم آن پائین
استکانها را در خاطره شطّ میشست
سیمین بهبهانی
ای مادر خجسته ی فرخ پی
در جمع کودکان به چه مانایی؟
تا جان کودکان تو آساید
خود لحظه یی ز رنج نیاسایی
شهریار
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سير ميشوند
يک زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه
او مادر من است
صائب تبریزی
غافل نیم ز ساغر، هر چند بیشعورم
چون طفل میشناسم، پستان مادر خویش
عطار
اگر خورشید خواهی سایه بگذار
چو مادر هست شیر دایه بگذار
چو با خورشید همتک میتوان شد
ز پس در تک زدن چون سایه بگذار
فخرالدین اسعد گرگانی
تو از گوهر ، همی مانی به استر
چو پرسند ازتو، فخرآری به مادر
فریدون مشیری
مادر،ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم
وین چه عشقی است بزرگ
که پس از مرگ نگیری آرام
ملک الشعرا بهار
ملک الشعرا بهار
يكی بگفت به آن داغ ديده مادرِ زار
به وقت تسليت و تعزيت نشان دادن
چرا تو وعده ی آزادی پسر دادی ؟
مگر نبود خطا وعده ای چنان دادن ؟
جواب داد چو نوميد گشتم اين گفتم
كه بچه ام نخورد غم ، به وقت جان دادن
نادر نادر پور
مادر ! تو بی گناهی و من نیز بی گناه
اما سزای هستی ما ، در کنار ماست
از یکدگر رمیده و بیگانه مانده ایم
وین درد ، درد زندگی و روزگار ماست
نیما
تا بیارامد طفلک معصوم
میفریبد پسرش را مادر
مینماید پدرش را در راه
آی آمد پدرش
نان او زیر بغل
از برای پسرش